غزل شمارهٔ ۱۵۳۰

عالم جامست و فیض او می
بی او همه عالم است لاشی
او را نبود ظهور بی ما
ما را نبود وجود بی وی
ای عقل تو زاهدی و ما رند
در مجلس ما میا برو هی
یا رب که مدام باد ساقی
تا می بخشد مرا پیاپی
گوئی که ز باده توبه کردی
زنهار مگو چنین کجا کی
هر زنده دلی که کشتهٔ اوست
جاوید چو جان ما بود حی
مستیم و حریف نعمت الله
می بر کف دست و گوش بر نی