غزل شمارهٔ ۳۷۸

می‌آیی و دمی دو سه در کار می‌کنی
ما را به دام خویشتن گرفتار می‌کنی
دین می‌خری به عشوه و دل می‌بری ز دست
آری تو زین معامله بسیار می‌کنی
هر دم هزار بی سر و پا را چو زلف خویش
برمی‌کشی و باز نگونسار می‌کنی
دارم دلی خراب به غایت ضعیف و تو
هر جه غمی است بر دل من بار می‌کنی
از خواب، آن دو چشم گران خواب را ممال
زنهار فتنه‌ای را به چه بیدار می‌کنی
در حلقه‌های زلف خود آتش فروختی
وین از برای گرمی بازار می‌کنی
زان خط که گرد دایره روی می‌کشی
روز سفید ما چو شب تار می‌کنی
من پرده بر سرایر عشق تو می‌کشم
لیکن تو هتک پرده اسرار می‌کنی
سلمان چو آفتاب به کویش بر آ چرا
چون سایه سجده پس دیوار می‌کنی