غزل شمارهٔ ۹۴۱

تا به کی در پرده باشد نیک و بد، ساغر کجاست؟
دل ز دعوی شد سیاه آیینه محشر کجاست؟
در تن روشن ضمیران جان نمی گیرد قرار
آب را آسودگی در دیده گوهر کجاست؟
هست بیرون از دو عالم، سیر سرگردان عشق
این سر شوریده را پروای بال و پر کجاست؟
سوخت خورشید درخشان پرده های صبح را
حسن عالمسوز را آرام در چادر کجاست؟
سینه روشندلان را نیست راز سر به مهر
نامه پیچیده در هنگامه محشر کجاست؟
دام راه خضر نتواند شدن موج سراب
تشنه دیدار را اندیشه کوثر کجاست؟
نیست ممکن آرزوها را نسوزد سوز عشق
عودهای خام را آزادی از مجمر کجاست؟
سیر و دور آسمان ها منتهی گردد به عشق
غیر دریا، سیل را سر منزل دیگر کجاست؟
نیست غافل آفتاب از لعل در آغوش سنگ
عشق می داند دل بیمار را بستر کجاست
خط بر آن لب فارغ است از یاد ما لب تشنگان
خضر را در آب حیوان فکر اسکندر کجاست؟
آفتاب از ذره فیض خود نمی دارد دریغ
ورنه این شوریده مغزان را سر افسر کجاست؟
در حضور حسن، خودداری نمی آید ز عشق
شمع چون روشن شود پروای بال و پر کجاست؟
برق عالمسوز خشک و تر نمی داند که چیست
عشق را پروای صید فربه و لاغر کجاست؟
رهروان عشق را از رهبر و منزل مپرس
ره کجا، منزل کجا، رهرو کجا، رهبر کجاست؟
منت صندل مرا صائب ز سر بیزار کرد
سایه بی منت درد گران لنگر کجاست؟