غزل شمارهٔ ۴۲۴۷

زاهد به کعبه با سر و دستار می رود
این مست بین که روی به دیوار می رود
زان شاخ گل شکیب من زار می رود
زین دست وتازیانه دل از کار می رود
آسوده اند مرده دلان از سؤال حشر
این اعتراض با دل بیدار می رود
منصور سر گذاشت درین راه، برنگشت
زاهد درین غم است که دستار می رود
در کاهش وجود به جان سعی می کند
چون خامه هر که از پی گفتار می رود
کاری به ذوق بوسه ربایی نمی رسد
دلهای شب نسیم به گلزار می رود
کار خوشی است شغل محبت ولی چه سود
کز حسن کار دست ودل از کار می رود
ترسانده است چشم ترا و هم بیجگر
ورنه برهنه گل به سر خار می رود
روشنگر وجود بود آرمیدگی
آیینه است آب چو هموار می رود
این آن غزل که مولوی روم گفته است
این نفس ناطقه پی گفتار می رود