غزل شمارهٔ ۴۱۸۳

مخمور را نگاه توسرشار می کند
بد مست را عتاب تو هشیارمی کند
آیینه را که مست شکر خواب حیرت است
مژگان شوخ چشم تو بیدارمی کند
خال تو هر زمان به دلی می کند قرار
این نقطه بین که دور چوپرگار می کند
هر عزلتی مقدمه کثرتی بود
یوسف ز چاه روی به بازار می کند
دل می خورد ز حرف سبک خون خویش را
این شاخ را شکوفه گرانبار می کند
از بس که دید آینه من ندیدنی
جوهر بدل به سبزه زنگار می کند
خورشید هرکجاکه دچار تو می شود
از انفعال روی به دیوار می کند
شستند گرد پنبه حلاج رابه خون
زاهد همان عمارت دستار می کند
حیرت مرا ز هر دو جهان بی نیاز کرد
این خواب کار دولت بیدار می کند
بلبل ز ناله فاخته از گفتگوی ماند
صائب همان حدیث تو تکرار می کند