غزل شمارهٔ ۴۰۶۰

تیغ ستم ببین چه به زلف ایاز کرد
پا از گلیم خویش نبایددراز کرد
پستان حنظلم به دهن تنگ شکرست
نتوان به تلخروییم از شیر باز کرد
بر جبهه اش غبار خجالت نشسته باد
سیلی که بر خرابه من ترکتاز کرد
در آستین بخت بلندست این کلید
نتوان به زور دست در فیض باز کرد
مست خیال را به وصال احتیاج نیست
بوی گلم ز صحبت گل بی نیاز کرد
در پرده بود راز حقیقت گشاده روی
منصور از برای چه افشای راز کرد
سرو تو پیش من ره آزادگی گذاشت
رخسار ساده تو مرا پاکباز کرد
صائب به پیشگاه حقیقت قدم گذاشت
مردانه طی کوچه تنگ مجاز کرد