غزل شمارهٔ ۳۹۹۶

ز هر نوا دل عشاق کی به جوش آید
ز عندلیب مگر ناله ای به گوش آید
چنان فسرده ز بیگانگی نگردیده است
که خونم از نگه آشنا به جوش آید
فغان من ز محرک غنی ورنه
به ناخن دگران ساز در خروش آید
ز عیب او دگران نیز چشم می پوشد
به عیب مردم اگر دیده پرده پوش آید
به اختیار نیایدکس از بهشت می پوشند
مگر ز میکده بیرون کسی به دوش آید
حضور روی زمین در بهشت بیهوشی است
به اختیار چرا آدمی به هوش آید
کتاب در گرو باده از فقیه گرفت
زیاده زین چه مروت ز میفروش آید
مرا به بزم رقیبان مخواه که هیهات است
که عندلیب به دکان گلفروش آید
ز خامشی دل افسرده گرم می گردد
چنان که در خم سربسته می به جوش آید