غزل شمارهٔ ۳۸۶۲

دل گشاده من گلستان من باشد
سراب من نفس خونچکان من باشد
به شرح حال به حرف احتیاج نیست مرا
که بوی سوختگی ترجمان من باشد
لب سؤال به آب حیات تر نکنم
اگر عقیق لبت در دهان من باشد
به بال کاغذی از بحرآتشین گذرم
حمایت تو اگر پاسبان من باشد
نیم زشیشه دلان کز عتاب اندیشم
که حرف سخت تو رطل گران من باشد
زنارسایی طالع به خاک می افتد
اگر خدنگ قضا در کمان من باشد
چو زلف سایه بالش فتد شکسته به خاک
اگر غذای هما استخوان من باشد
ز بوی گل نفسم گلستان شود صائب
اگر نسیم سحر مهربان من باشد