غزل شمارهٔ ۳۷۴۱

درین محیط چو غواص هرکه ته دارد
چو موج به که سر رشته را نگه دارد
شراب روز دل لاله را سیه دارد
چه حاجت است به شاهد سخن چو ته دارد؟
عنان سیل سبکرو به دست خودرایی است
پیادگی است که اندازه را نگه دارد
مشو مقید رهبر، قدم به راه گذار
که شش جهت به خرابات عشق ره دارد
ز دار و گیر خرد فارغند بی مغزان
ز سر گذشته چه پروای پادشه دارد؟
دلیل منزل آزادگان سبکباری است
به منزلی نرسد هرکه زاد ره دارد
برآورد ز گریبان رستگاری سر
کسی که مرتبه از خجلت گنه دارد
به بحر غور سخن گر فرو توانی رفت
بدانی این سخنان بلند ته دارد
اگر عبیر شود مغز من شگفت مدان
نسیم زلف دماغ مرا تبه دارد
چو آفتاب بکش جام آتشین بر سر
که از خمار، عذار تو رنگ مه دارد
اگر به غور معانی رسیده ای صائب
ازین غزل مگذر سرسری که ته دارد