غزل شمارهٔ ۳۶۲۲

حسن در پرده نیرنگ چرا می آید؟
گل بیرنگ به صد رنگ چرا می آید؟
گرنه در پرده دل مطرب دمسازی هست
از جگر ناله به آهنگ چرا می آید؟
حسن سنگین دل اگر کعبه مشتاقان نیست
در لباس خط شبرنگ چرا می آید؟
خار بهر گل بی خار بلاگردانی است
حسن را صحبت من ننگ چرا می آید؟
نخل بی بر نشود گر ز جنون بارآور
اینقدر بر سر من سنگ چرا می آید؟
صحبت سوختگان باغ و بهار شررست
سوز عشق از دل ما تنگ چرا می آید؟
اگر از عشق تو خون نیست دل سنگدلان
لعل بیرون ز دل سنگ چرا می آید؟
چه نشاط است که در پرده خاموشی نیست؟
غنچه از بستن لب تنگ چرا می آید؟
صلح با دشمن خونخوار بود مستان را
اینقدر چشم ترا جنگ چرا می آید؟
اگر از دیدن او آب نگردید دلم
اشک من اینهمه بیرنگ چرا می آید؟
پاک چشمان ز هنر چشم ندوزند به عیب
چشمت از آینه بر زنگ چرا می آید؟
چه به از آینه صاف بود یوسف را؟
حسن بیرون ز دل تنگ چرا می آید؟
باغ بی غنچه نمی باشد و گل بی شبنم
عارت از صائب دلتنگ چرا می آید؟