غزل شمارهٔ ۳۵۱۱

نه غم خار و نه اندیشه خارا دارند
رهنوردان تو پیشانی صحرا دارند
به زر و سیم جهان چشم نسازند سیاه
پا به گنج گهر از آبله پا دارند
وادایی نیست که صد بار بر او نگذشتند
گرچه از خواب گران سلسله برپا دارند
فکر زاد سفر از دوش خود انداخته اند
توشه از لخت دل خویش مهیا دارند
چون صدف کاسه دریوزه به دریا نبرند
روزی خود طمع از عالم بالا دارند
مهر بر لب زده چون غنچه و رنگین سخنند
چشم پوشیده و صدگونه تماشا دارند
کودکانی که درین دایره سرگردانند
بر سر جوز تهی اینهمه غوغا دارند
یک جهت تا نشوی بر تو نگردد روشن
کاین مخالف سفران روی به یک جا دارند
خار در دیده موری نتوانند شکست
در خراش جگر خود ید طولی دارند
پرده گنج شود خانه چو ویران گردد
مردم از سیل فنا شکوه بیجا دارند
صائب این دامن پر گل که بهار آورده است
مزد خاری است که این طایفه در پا دارند