غزل شمارهٔ ۳۴۲۴

خط شبرنگ ز روی تو عیان خواهد شد
علم زلف درین گرد نهان خواهد شد
گرچه دست ستم زلف درازست، خطش
چون شب قدر شفیع رمضان خواهد شد
خط زبان بند بتان بود، نمی دانستم
که ترا جوهر شمشیر زبان خواهد شد
گرگ در پیرهن جلوه یوسف دارد
نوبهاری که مبدل به خزان خواهد شد
هر که چون دام گرفتار تهی چشمی گشت
در ته خاک به چشم نگران خواهد شد
شوق خواهد تن افسرده ما را جان کرد
با قفس طایر ما بال فشان خواهد شد
دل چو اطفال مبندید بر این نقش و نگار
کاین بهاری است که یکدست خزان خواهد شد
بحر از موج شود گر لب دریوزه تمام
در نصیب صدف پاک دهان خواهد شد
رهرو صادق و سامان اقامت، هیهات
صبح چون کرد نفس راست، روان خواهد شد
نیست در سایه اقبال هما آرامش
استخوانی که به تیر تو نشان خواهد شد
هست اگر لنگر تسلیم درین بحر ترا
عاقبت موج خطر خط امان خواهد شد
چشم نرگس نشود باز ز مستی، غافل
که سرش در سر این خواب گران خواهد شد
قامت هرکه شود خم ز عبادت صائب
خاتم دست سلیمان زمان خواهد شد