غزل شمارهٔ ۳۱۸۰

زخون دل شراب، از پاره دل کن کباب خود
مبر در پیش هر بی آبرو زنهار آب خود
کف آبی به دست خویش تا ممکن بود خوردن
غبارآلوده منت مکن از کوزه آب خود
اگر داری به زیر خاک چشم خواب آسایش
هم اینجا پاک کن با مردم عالم حساب خود
مشو فارغ زپیچ و تاب تا آسان شود کارت
که جوهر رخنه در فولاد کرد از پیچ و تاب خود
نمی پیچد به دست و پا ره خوابیده چون مارش
به منزل افکند از دوربینی هر که خواب خود
دل نورانی خود را مصفا از علایق کن
نهان در ابر خواهی داشت تا کی آفتاب خود؟
نگردد سبز از خجلت میان مردمان صائب
دریغ از همرهان چون خضر هر کس داشت آب خود