غزل شمارهٔ ۲۹۷۸

چو شاهین بر سر دست آن شکار انداز می گیرد
تذرو رنگ از رخسار گل پرواز می گیرد
به خال زیر زلفی عشق رو کرده است رزقم را
تذروم دانه را از چنگل شهباز می گیرد
ازین دلسوزتر ای باغبان با بلبلان سر کن
گل این باغ رنگ از شعله آواز می گیرد
چنین از سرنوشت پیچ و تابم می شود ظاهر
که دل از دستم آن زلف کمند انداز می گیرد
غبار کوی او را تا به سیر بوستان آرد
زبرگ گل صبا هر روز پای انداز می گیرد
به من درس مقامات محبت می دهد بلبل
سیه مستی ببین کز دست مطرب ساز می گیرد
به چشم نکته پردازش مسیحا بر نمی آید
نگاه او سخن را از لب اعجاز می گیرد
علاج حسرت دیرین خود را می کند صائب
اگر این بار جا در بزم آن دمساز می گیرد