غزل شمارهٔ ۲۹۱۲

دل عاشق کی از زلف معنبر دست بردارد؟
کجا مظلوم از دامان محشر دست بردارد؟
مجو در منتهای عاشقی صبر و شکیب از من
که کشتی در دل دریا زلنگر دست بردارد
دلیل حسن تدبیرست بی تدبیری عاشق
به بحر بیکران از خود شناور دست بردارد
چه حاجت با صراط المستقیم عقل عاشق را؟
قلم چون راست رو افتد زمسطر دست بردارد
نباشد لامکان پرواز را با آسمان کاری
که هر کس گشت دریاکش زساغر دست بردارد
زعاشق در حریم وصل خودداری نمی آید
به فریادی سپند از قرب مجمر دست بردارد
خداجو غافل از در یوزه دلها نمی گردد
محال است از صدف غواص گوهردست بردارد
به آب زندگانی شوید از دل گرد ظلمت را
گر از آیینه چون مردان سکندر دست بردارد
مکن نسبت به مور بینوا حال سلیمان را
زدنیا دست بی خاتم سبکتردست بردارد
سرانگشت پشیمانی گزیدن لذتی دارد
که طفل شیر از پستان مادر دست بردارد
حریص از هستی ناقص ندارد راحتی هرگز
مگس تا هست هیهات است از سر دست بردارد
نشست از صفحه دل گریه نقش آرزوها را
کی از خامی به جوش بحر عنبر دست بردارد؟
زحبس خواجه زر در زندگانی بر نمی آید
مگر در محو گشتن سکه از زر دست بردارد
به روی دست نتوان داشت اخگر را، عجب نبود
اگر از نامه ام بال کبوتر دست بردارد
مکن از تلخکامی شکوه با شیرین کلامیها
که چون نی با نوا گردد زشکر دست بردارد
فتد از گرد هر جا گردبادی هست در هامون
زمشت خاک ما روزی که صرصر دست بردارد
نگردد جمع در آیینه جوهر با صفا صائب
صفا هر دل که می خواهد زجوهر دست بردارد