غزل شمارهٔ ۲۸۶۱

نشان یوسف گم گشته پیدا از تو می گردد
چراغ دیده یعقوب بینا از تو می گردد
تو چون در جلوه آیی از که می آید عنا نداری؟
که کوه طور در دامان صحرا از تو می گردد
فریبنده است چندان شیوه های چشم مخمورت
که بی تکلیف، زاهد باده پیما از تو می گردد
دل صد پاره ما را به داغ عشق روشن کن
که ذرات جهان خورشید سیما از تو می گردد
ترا هر کس که دارد از غم دنیا چه غم دارد؟
که چون می تلخی عالم گوارا از تو می گردد
به خورشید جهانتاب است چشم ذره ها روشن
نبیند روز خوش هر کس که تنها از تو می گردد
ترحم کن به حال بلبلان از گلستان مگذر
که گلهای چمن یکدست رعنا از تو می گردد
جدایی نیست چون تسبیح از هم خاکساران را
دل ما را به دست آور که دلها از تو می گردد
مزن مهر خموشی بر لب حرف آفرین صائب
که هر جا عندلیبی هست گویا از تو می گردد