غزل شمارهٔ ۲۸۰۹

خط از بیباکی آن حسن عالمگیر می پیچد
که جوهر بر خود از خونریزی شمشیر می پیچد
حنون را هست در غافل حریفی دست گیرایی
که مجنون با کمال ضعف گوش شیر می پیچد
میسر نیست دل را از غبار خط برون رفتن
که پای سیل را این خاک دامنگیر می پیچد
گزیر از دوزخ سوزان نباشد نفس کجرو را
به آتش راست بتوان ساختن چون تیر می پیچد
کند عزت دنیاست پیچ و تاب خواریها
عبث در کنج زندان یوسف از زنجیر می پیچد
که در صید دل من می کند چین زلف مشکین را؟
که در هر گام دست و پای این نخجیر می پیچد
نشد خط غمزه بیباک را مانع زخونریزی
زجوهر کی زبان جرأت شمشیر می پیچد؟
زبیباکی حنا بر پای خواب آلود می بندد
گرانجانی که بر آب و گل تعمیر می پیچد
نخواهد دید فردا روی آتش را گنهکاری
که بی آتش چو مو از خجلت تقصیر می پیچد
به آب حضر صائب گرد راه از خویش می شوید
ز روی صدق هر رهرو که بر شبگیر می پیچد