غزل شمارهٔ ۲۷۴۴

چشم فتانت که داد دلبریایی می دهد
غمزه را تعلیم کافر ماجرایی می دهد
اینچنین کز سرمه بیگانگی مست است مست
کی نگاهش با نگاهم آشنایی می دهد؟
وه چه سازم با دل بیطاقت خود کان نگاه
ساغر لبریز طاقت آزمایی می دهد
شانه در زلف تو دست باد را بر چوب بست
سرمه در چشم تو داد خودنمایی می دهد
تندرستی بر نمی تابد مزاج عاشقان
استخوان ما شکست مومیایی می دهد
صائب از آرایش دستار خواهش در گذر
غنچه این باغ بوی بیوفایی می دهد