غزل شمارهٔ ۲۵۷۲

دیده ما سیر چشمان شان دنیا بشکند
همچو جوهر نقش را آیینه ما بشکند
بر سفال جسم لرزیدن ندارد حاصلی
این سبو امروز اگر نشکست فردا بشکند
گوهر ما را شکستن مومیایی کرده است
سبز گردد خار اگر در دیده ما بشکند
خود شکن را از شکست دیگران اندیشه نیست
فارغ است از سنگ چون بی سنگ مینا بشکند
هر سر خاری کلید قفل چندین آبله است
وای بر آن کس که خاری بی محابا بشکند
تخته تعلیم ما دلبستگان ساحل است
در کنار لطف هر کشتی که دریا بشکند
عندلیبی را که از گل با خیال گل خوش است
جلوه گل خار در چشم تماشا بشکند
از شکستن تیغ ما در موج جوهر گم شده است
دست بیداد فلک دیگر چه از ما بشکند؟
از حباب ما گره در کار بحر افتاده است
می کشد دریا نفس هر گاه ما را بشکند
کشتی ما چون صدف در دامن ساحل شکست
وقت موجی خوش که در آغوش دریا بشکند
حیرت این خار نایابی که در پای من است
پای سوزن در گریبان مسیحا بشکند
از شکست آرزو هر لحظه دل را ماتمی است
عشق کو کاین شیشه ها را جمله یکجا بشکند؟
همت مردانه می خواهد گذشتن از جهان
یوسفی باید که بازار زلیخا بشکند
چشم آهو شوق لیلی از دل مجنون نبرد
این خماری نیست کز هر جا صهبا بشکند
حیرتی داریم کز خاریدن سر فارغیم
آسمان گر شیشه خود بر سرما بشکند
پرتو آیینه ما پرده پوش عیبهاست
می کند بر خود ستم هر کس که ما را بشکند
بال پروازش در آن عالم بود صائب فزون
هر که اینجا بیشتر در دل تمنا بشکند