غزل شمارهٔ ۲۵۶۳

ساغر پر می علاج جان محزون می کند
گرد پاک از چهره سیلاب جیحون می کند
دفتر آداب را در بزم می شیرازه نیست
دختر رز حرف در کار فلاطون می کند
کوه تمکین خم از جوش شراب آسوده است
دل عبث شرح ملال خود به گردون می کند
هر کجا آتش شود از دامن هامون بلند
دیده لیلی خیال داغ مجنون می کند
شعله نتواند لباس رنگ را تغییر داد
روی ما را کی می گلرنگ گلگون می کند؟
از غبار خط مشو ایمن که چون برگشت نقش
خاتم از دست سلیمان مور بیرون می کند
بنده می سازد دل آزاده ای را بی گناه
بی نیازی را به احسان هر که ممنون می کند
عشق می سازد هوس را سینه پرشور من
جغد را ویرانه ام صائب همایون می کند