غزل شمارهٔ ۲۴۹۱

پای رفتن از حریم او کجا دارد سپند؟
در تماشاگاه او پا در حنا دارد سپند
گر بر آرد عشق دود از خرمن ما گو برآر
چون خلیل از شعله باغ دلگشا دارد سپند
بیقراران را نظر بر منتهای مطلب است
تا در آتش نیست، آتش زیر پا دارد سپند
در حریم عشق عالمسوز خاموشی است باب
دور می گردد ز آتش تا صدا دارد سپند
بی محابا سینه بر دریای آتش می زند
در نظر حسن گلوسوز که را دارد سپند؟
جستن از دام گرهگیر تعین سهل نیست
خرده جان بهر آتش رو نما دارد سپند
بر لب ما مهر خاموشی زدن انصاف نیست
در بساط زندگانی یک نوا دارد سپند
سالها شد بستر و بالین ز آتش کرده ایم
اینقدر سامان خودداری کجا دارد سپند؟
پیش ما کز آتشین رویان جدا افتاده ایم
لذت آواز پای آشنا دارد سپند
اختیاری نیست صائب اضطراب ما زعشق
پیش آتش چون دل خود را بجا دارد سپند؟
تا نسوزد پاک، هیهات است صائب وا شود
عقده ای در دل کز این وحشت سرا دارد سپند