غزل شمارهٔ ۲۳۱۳

بهر گندم از بهشت آدم اگر بیرون فتاد
دیده ما در بهشت از روی گندم گون فتاد
خون زسیما می چکد شمشیر زهرآلود را
الحذر از چهره سبزی که ته گلگون فتاد
از سرشک تلخ نقل و باده اش آماده شد
دیده هر کس بر آن لعل لب میگون فتاد
خجلت روی زمین زان ساق سیمین می کشد
جلوه طاوس در ظاهر اگر موزون فتاد
در لباس شاخ گل گردد قیامت جلوه گر
کشته ای کز دست و تیغ او به خاک و خون فتاد
کرد دودش روزن چشم غزالان را سیاه
آتشی کز روی لیلی در دل مجنون فتاد
می کند سرگشته چون پرگار اهل دید را
نقطه خالی که از کلک قضا موزون فتاد
برنخیزد لاله بی داغ نمکسود از زمین
شورشی کز عشق مجنون در دل هامون فتاد
گرد کلفت از دل فرهاد جوی شیر شست
در میان عشقبازان نان من در خون فتاد
روی او روزی که صائب از نقاب آمد برون
آفتاب و ماه از طاق دل گردون فتاد