غزل شمارهٔ ۲۲۹۸

روشندلان به هر که رسیدند همچو صبح
دادند جان، نفس نکشیدند همچو صبح
شکر خدا که عاقبت کار، عاشقان
پیراهنی به صدق دریدند همچو صبح
جمعی که پی به داغ مکافات برده اند
یک گل فزون ز باغ نچیدند همچو صبح
از گرد کینه صاف بود آبگینه ام
ناف مرا به مهر بریدند همچو صبح
تا شیشه گردن از سر دیوار خم کشید
مستان بغل گشاده دویدند همچو صبح
صائب خموش باش که خورشید طلعتان
بر ما رقم به صدق کشیدند همچو صبح