غزل شمارهٔ ۲۲۵

کرد سودا آسمان سیر این دل دیوانه را
سوختن شد باعث نشو و نما این دانه را
محو شد در حسن آن کان ملاحت، دیده ها
از زمین شور، بیرون شد نباشد دانه را
عشق سازد حسن عالمسوز را در خون دلیر
ذوالفقار شمع باشد بال و پر پروانه را
می شود در ساغر مخمور، می آب حیات
عاشقان دانند قدر جلوه مستانه را
نیست پروا سیل بی زنهار را از کوچه بند
می گشاید زور می آخر در میخانه را
در حریم کعبه خودبین سجده بت می کند
قبله رو گرداندن است از خویشتن این خانه را
از سفر با خود رهاوردی که آرد میهمان
بهتر از ترک فضولی نیست، صاحبخانه را
بس که دیدم کجروی از راست طبعان جهان
گردش گردون شمارم گردش پیمانه را
گنج را زین پیش در ویرانه می کردم نهان
این زمان در گنج پنهان می کنم ویرانه را
خلق دریا را نسازد گوهر شهوار تنگ
نیست پروایی ز سنگ کودکان دیوانه را
مصرف بیهوشدارو نیست مغز غافلان
پیش خواب آلودگان کوته کن این افسانه را
تا مگر ذکر مرا کیفیتی پیدا شود
از گل پیمانه سازم سبحه صد دانه را
یافت مژگان من از نور سحرخیزی فروغ
زلف شب سرپنجه خورشید کرد این شانه را
می گرفتم پیش ازین از دست ساقی می به ناز
این زمان از دور می بوسم لب پیمانه را
در ترازوی قیامت نیست صائب سنگ کم
عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را