غزل شمارهٔ ۱۶۸۴

به دل چو کوه، گران گر چه این کهن دیرست
غنیمت است که سیلاب ما سبکسیرست
دلی که بال و پر همتش نریخته است
اگر چه در ته خاک است، آسمان سیرست
مرا به میکده عزم شکست توبه رساند
رسد به نیت خود هر که نیتش خیرست
ز نقش خود نتواند گذشت کوته بین
اگر به کعبه رود بت پرست، در دیرست
به خود نیامدن اهل عشق تنبیهی است
که آشنایی خود، آشنایی غیرست
ز قلقل بط می عارفی شود آگاه
که با خبر چو سلیمان ز منطق الطیرست
مدار چشم اقامت ز دولت دنیا
که سایه پر و بال هما سبکسیرست
جواب آن غزل است این که آذری فرمود
که ناامید مباشید، عاقبت خیرست