غزل شمارهٔ ۱۴۹۰

گر چه رویش ز لطافت ز نظر پنهان است
هر که را می نگرم در رخ او حیران است
می توان خواند ز پشت لب او بی گفتار
سخنی چند که در زیر لبش پنهان است
حسن او پا به رکاب از خط مشکین شد و باز
فتنه مشغول صف آرایی آن مژگان است
دل عاشق شود از پرده ناموس سیاه
این چراغی است که مرگش به ته دامان است
چرخ یک حلقه چشم است و زمین مردمکش
دو جهان زیروزبر چون دو صف مژگان است
شاهدی نیست سزاوار تماشا، ورنه
در گل تیره ما آینه ها پنهان است
ریشه نخل کهنسال فزون می باشد
حرص با طول امل لازمه پیران است
صائب از دیدن خوبان نتوان دل برداشت
ورنه برداشتن دل ز جهان آسان است