حکایت

سعدی / بوستان / باب هشتم در شکر بر عافیت

فقیهی بر افتاده مستی گذشت
به مستوری خویش مغرور گشت
ز نخوت بر او التفاتی نکرد
جوان سر برآورد کای پیرمرد
تکبر مکن چون به نعمت دری
که محرومی آید ز مستکبری
یکی را که در بند بینی مخند
مبادا که ناگه درافتی به بند
نه آخر در امکان تقدیر هست
که فردا چو من باشی افتاده مست؟
تو را آسمان خط به مسجد نبشت
مزن طعنه بر دیگری در کنشت
ببند ای مسلمان به شکرانه دست
که زنار مغ بر میانت نبست
نه خود می‌رود هر که جویان اوست
به عنفش کشان می‌برد لطف دوست