حکایت کرکس با زغن

سعدی / بوستان / باب پنجم در رضا

چنین گفت پیش زغن کرکسی
که نبود ز من دوربین‌تر کسی
زغن گفت از این در نشاید گذشت
بیا تا چه بینی بر اطراف دشت
شنیدم که مقدار یک روزه راه
بکرد از بلندی به پستی نگاه
چنین گفت دیدم گرت باورست
که یک دانه گندم به هامون برست
زغن را نماند از تعجب شکیب
ز بالا نهادند سر در نشیب
چو کرکس بر دانه آمد فراز
گره شد بر او پای بندی دراز
ندانست ازان دانه بر خوردنش
که دهر افگند دام در گردنش
نه آبستن در بود هر صدف
نه هر بار شاطر زند بر هدف
زغن گفت ازان دانه دیدن چه سود
چو بینایی دام خصمت نبود؟
شنیدم که می‌گفت و گردن به بند
نباشد حذر با قدر سودمند
اجل چون به خونش برآورد دست
قضا چشم باریک بینش ببست
در آبی که پیدا نگردد کنار
غرور شناور نیاید به کار