غزل شمارهٔ ۸۲۱

آنخان خانان را ببین، بر صندلی یللی بلی
میگیر و زانو زن برش، گر مقبلی یللی بلی
کریاس دلها موی او، اردوی جانها کوی او
میران غلام روی او، از بیدلی یللی بلی
ترلک بسیم انباشته،مژگان بکیبر کاشته
بالا چو توغ افراشته، روز یلی یللی بلی
ازیرت بیرون تاخته، قوش بلا انداخته
ما را چو مرغان باخته، در باولی یللی بلی
چشمش دلم را قامچی، دل عشق او را یامچی
آن زلف چون ارقامچی، شب زاولی یللی بلی
ترکانه کین اندوخته: ما را بیرغو سوخته
افسون ازو آموخته، صد بابلی یللی بلی
تابان سهیل از فندقش، بر گوشهٔ اروندقش
ای مرغ زار از بندقش، بس غافلی یللی بلی
زلف تو تا ایناق شد، کار جهان بلغاق شد
گردون ترا ارتاق شد، بر قانقلی یللی بلی
دیروز مست از بیخودی، گفتا: بیایم، گلمدی
از لشکری چون اوحدی، این قلی یللی بلی
ار پیش رخ بستی تتق، کردی وثاق خود قرق
گفتم: بیا، گفتی که: یق، ماماتلی یللی بلی
کاکل ز ماه آویختی، غوغا چشم انگیختی
خونم بگزلک ریختی، بی‌کاهلی یللی بلی
با دیگران سر غامشی، کردی بصدا سرامشی
ما را چنین نارامشی، چون می‌هلی؟ یللی بلی
ای در سخن نامت علم، شعری چنین آرا ز قلم
اللم یلی یللم یلم یللی یلی یللی بلی