غزل شمارهٔ ۶۹۱

آن تیر بالا را ببین: ز ابرو کمانها ساخته
از تیر چشم مست خود آهنگ جانها ساخته
جان در بلای زلف او تن، مبتلای زلف او
در حلقهای زلف او، دل خان و مانها ساخته
آشفته چون ما کاکلش، بر عارض همچون گلش
در چین مشکین سنبلش، حسن ارغوانها ساخته
زلفش به عنبر بیختن، استاد در خون ریخت
چشمش به سحر انگیختن، بند زبانها ساخته
سر پرخروش لعل او، جان باده نوش لعل او
شکر فروش لعل او، در دل دکانها ساخته
دردش بلای ناگهان، مهرش میان دل نهان
وانگاه بیرون از جهان، حسنش جهانها ساخته
او در نبرد اوحدی، فارغ ز درد اوحدی
بر روی زرد اوحدی، از خون نشانها ساخته