غزل شمارهٔ ۶۸۷

گر دهد یارت امان ایمن مشو
ور ببخشاید، به جان ایمن مشو
آن زمان کت گوید: ای من جمله تو
جمله مکرست، آن زمان ایمن مشو
روی او را گر ببینی آشکار
باز خواهد شد نهان، ایمن مشو
گر کنارت، گوید: از زر پر کنم
تا نبندی در میان، ایمن مشو
وقت بیگاهست، ها! گامی بپوی
دزد همراهست، هان! ایمن مشو
گر شوی ایمن ز خوف دزد، نیز
از خلاف کاروان ایمن مشو
ور نماز و روزه گمراهت کند
از غرور این و آن ایمن مشو
چون نهد دیوانه‌ای دانات نام
عاقلی؟ خود را بدان، ایمن مشو
از کرامات ار بپری در هوا
از هوا و از هوان ایمن مشو
ای که اندر بی‌نشانی می‌روی
از حریف بی‌نشان ایمن مشو
اوحدی،چون سرش آمد بر زبان
سر نگه دار، از زبان ایمن مشو