غزل شمارهٔ ۴۹۸

بیا، بیا که ز مهرت به جان همی گردم
به بوی وصل تو گرد جهان همی گردم
تو خفته‌ای، خبرت کی بود؟ که من هر شب
به گرد کوی تو چون پاسبان همی گردم
ملامت من بیدل مکن درین غرقاب
تو بر کناری و من و در میان همی گردم
به پیشگاه قبول تو راه نیست، مگر
رها کنی، که برین آستان همی گردم
هزار بار شدم در غم تو پیر، ولی
دگر به بوی وصالت جوان همی گردم
قدم به پرسش من رنجه کن، که هر ساعت
بسان چشم خوشت ناتوان همی گردم
لبت بشارت کامی به اوحدی دادست
درین دیار به امید آن همی گردم