غزل شمارهٔ ۳۹۵

ای دل، بیا و در رخ آن حور می‌نگر
بفگن حجاب ظلمت و در نور می‌نگر
برخیز و از شراب غمش مست گرد و باز
بنشین، در آن دو نرگس مخمور می‌نگر
یاری که دل ز دیدن او تازه می‌شود
مستورگو: مباش، مستور می‌نگر
بر خوان عشق حاجت دست دراز نیست
کوته نظر مباش و بهمنشور می‌نگر
وقتی که انگبین وصالش کنند بخش
خوی مگس مگیر و چو زنبور می‌نگر
تنگ شکر به سرد مزاجان بمان و تو
از گوشه‌ای چو مردم محرور می‌نگر
همچون سگ حریص مکن قصد گردران
قصاب را ببین و به ساطور می‌نگر
علت حجاب می‌شود اندر میان خلق
دست از طمع بدار و به فغفور می‌نگر
نزدیک بار اگر ندهندت مجال قرب
بنشین و همچو اوحدی از دور می‌نگر