غزل شمارهٔ ۳۵۳

بی تو دل و جان من زیر و زبر میشود
دم به دمم درد دل بیش و بتر می‌شود
عمر به سر شد مرا در غم هجران تو
تا تو نگویی: مرا بی‌تو به سر می‌شود
از رخ چون شمع خود روشنییی پیش تو
کین شب تاریک ما دیر سحر می‌شود
چند بپوشیدم این راز دل و خلق را
از سخن عاشقان زود خبر می‌شود
هر چه تو خواهی بگوی، کین همه دشنام تلخ
چون به لبت می‌رسد شهد و شکر می‌شود
گر نه دل اوحدی سوخته‌ای، هر دمش
سینه چه جان می‌کند، دیده چه تر می‌شود؟