غزل شمارهٔ ۲۵۷

یار ز پیمان ما گر چه سری می‌کشد
بار غمش را دلم بی‌جگری می‌کشد
آن بر و آن دوش را هم به کنار آورم
گر چه به ناز از برم دوش و بری می‌کشد
گر چه دلیلیم نیست در شب تاریک هجر
می‌روم این راه، کو هم به دری می‌کشد
سینه سپر کرده خلق تیر غمش را و او
دم بدم آن تیر هم بر سپری می‌کشد
گرچه نداریم هیچ دل به سر کوی او
از لب و از چشم مات خشک و تری می‌کشد
تن چو خیالی شدست، زانکه به روزی چنین
دل به خیال رخش دردسری می‌کشد
بر دلم اندیشهاست ساکن و سنگین چو کوه
کو به میانی چو موی چون کمری می‌کشد
از خبر وصل او تا دل ما خوش کند
باد ز هر گوشه‌ای هم خبری می‌کشد
جز غمش، ای اوحدی، بر دل و برجان منه
محنت گیتی بهل، تا دگری می‌کشد