غزل شمارهٔ ۵۴۱

صنمی که غمزهٔ او، به صف بلا نشسته
به هوای دل مسیحا، به ره فنا نشسته
چو رسی به تربت من، مفشان به ناز دامن
که غبار درد و حسرت، به مزار ما نشسته
شود آشکار فردا، که به راه وعدهٔ او
ز غم بهشت و دوزخ، ز جهان جدا نشسته
ز ره وفا در این کو، که گذشته دامن افشان
که غبار کوچهٔ ما، بر توتیا نشسته
ز دعا چه کار جویم، که میان تنگدستان
به هزار نامرادی، اثر دعا نشسته
روم از جهان و شادم، که به راه ما قیامت
ز خیال غمزهٔ تو، حشم بلا نشسته
تو و بزم عیش عرفی، من و کوچه ای که هر سو
سر خون چکان فتاده، دل بینوا نشسته