غزل شمارهٔ ۵۳۵

ساقی بیا و دامن گل بر سبو فشان
مست شراب هم به ریاحین فرو فشان
ای باغبان تو بزم فرو چین که بی خودیم
دامان گل بیار و بر حرف خو فشان
خاموش واعظا که دم گرم نیستت
جامی بگیر و بر جگر گفت و گو فشان
توفان ناز و عشوه اساس امید کند
ای دل جهان جهان طلب آرزو فشان
پیشت رخم در آتش دل پایدار نیست
ای خضر هر نفس دم آبی فرو فشان
عرفی گل و گلاب چه ریزی به خاک ما
مشتی خس و شیشهٔ زهری فرو فشان