غزل شمارهٔ ۴۶۳

ماتشنگی به دجله و جیحون نمی دهیم
یک العطش به صد قدح خون نمی دهیم
آب حیات از لب ما می چکد ولی
صد چشمه زهر هست که بیرون نمی دهیم
شد رام تازیانهٔ ما توسن جنون
دیگر عنان فتنه به گردون نمی دهیم
اهل زمانه را هوس آب خضر و بس
کس را خبر از چاشنی خون نمی دهیم
بیداری از طبیعت موزون به ما رسید
کز بیم دل به قامت موزون نمی دهیم
دیوانه است عرفی و معموره دشمنی
ویرانه را به ملک فریدون نمی دهیم