غزل شمارهٔ ۳۷۹

حاشا که برق حسن بود عشق خانه سوز
برق است حسن، شعله گداز و بهانه سوز
تا کی بهانه گیری و آسودگی، که هست
ناموس درد پرور و صدها بهانه سوز
در مزرع جهان مفشان دانهٔ امید
زین دشت برگذر که زمینی است دانه سوز
گفتی چه طایر است دل سینه دشمنت
آتش به خویش در زده و آشیانه سوز
در خرمن زمانه زنم آتش از فغان
شوق تو جان گداز من و من زمانه سوز
چون سیل آتش آمده ام، مست اشتیاق
کز بوسه های گرم شود آستانه سوز
عرفی مجو نهایت ایام دوستی
دریای آتش است محبت، کرانه سوز