غزل شمارهٔ ۳۹۲

مولوی / دیوان شمس / غزلیات

گر ندید آن شادجان این گلستان را شاد چیست
گر نه لطف او بود پس عیش را بنیاد چیست
گر خرابات ازل از تاب رویش پر نگشت
پس هزاران صومعه در محو جان آباد چیست
جان ما با عشق او گر نی ز یک جا رسته‌اند
جان بااقبال ما با عشق او همزاد چیست
گر نه پرتوهای آن رخسار داد حسن داد
پس به دیوان سرای عاشقان بیداد چیست
ساکنان آب و گل گر عشق ما را محرمند
پس درون گنبد دل غلغله و فریاد چیست
گر نه آتش می‌زند آتش رخی در جان نهان
پس دماغ عاشقان پرآتش و پرباد چیست
گر نه آتش رنگ گشتی جان‌ها در لامکان
صد هزاران مشعله همچون شب میلاد چیست
گر نه تقصیر است از جان در فدا گشتن در او
لطف نقد اولین و وعده و میعاد چیست
گر نه شمس الدین تبریزی قباد جان‌ها است
صد هزاران جان قدسی هر دمش منقاد چیست