غزل شمارهٔ ۳۱۸۴

مولوی / دیوان شمس / غزلیات

کسی کو را بود خلق خدایی
ازو یابند جانهای بقایی
به روزی پنج نوبت بر در او
همی کوبند کوس کبریایی
اگر افتد بدین سو بانگ آن کوس
بیابند جملگان از خود رهایی
زمین خود کی تواند بند کردن
هر آنکس را که روحش شد سمایی؟!
عنایت چون ز یزدان برتو باشد
چه غم گر تو به طاعت کمتر آیی؟!
در آن منزل چه طاعت پای دارد؟!
که جان بخشت کند از دلربایی
به جای راستی و صدق گیرند
خیانتها که کردی یا دغایی
اگر تو از دل و جان دوستداری
کسی کو گوهرش نبود بهایی
خداوند خداوندان اسرار
همایان را همی بخشد همایی
ترا گردید رویش رزق باشد
به صد لابه بهشت اندر نیایی
قرار جان شمس‌الدین تبریز
که جانم را مباد از وی جدایی
جدایی تن مرا خود بند کردست
هم از وی چشم می‌دارم رهایی
که دست جان او چندان درازست
که عقل کل کند یاوه کیایی
هزاران شکر ایزد را که جانم
به عشق چشم او دارد روایی
فحمدا ثم حمدا ثم حمدا
بما اروانی خلاق السماء
من‌النور الممدد کل نور
من‌الکنز المکنز فی الخفاء
وآتاهم من‌الاسرار فضلا
و نجاهم بها کل البلاء
و احیاهم بروح عاشقی
طلیق من هجومات الوباء
طلب منی بشیرالوصل یوما
قباء الروح انزعت قبایی
لقیت من فضایلهم مرادا
و اوصافا تجلت بالبهاء
وجاد الصدر شمس‌الدین یوما
حیوتیا دوامیا جزایی
رایت البخت یسجدنی اذاما
تکرم سیدی بالالبهاء
وآتانی علامته بعشق
دوام سرمدی فی بقایی
علمت بابتداء حال عشقی
تمامة دولة فی الانتهاء
فلا اخلالة ظلا علینا
فذاک جمیع طمعی وارنجایی
فحاشا بل عنایته بحور
غریق منه بغیی وابتغائی
معانی روحنا ماء زلال
و بالا لفاظ ما زج بالدماء