قصیدهٔ شمارهٔ ۵۶ - در مدح شاهزاده شهید سلطان حمزه میرزا

رایت فتح جدید گفت شه کامران
داور نصرت قرین خسرو صاحبقران
حمزهٔ ثانی که کرد صیت جهانگیریش
گام خبرها سبک گوش فلکها گران
مژدهٔ اقبال او شد متحرک جناح
پیش رو صد هزار مرغ بشارت رسان
دهر به یکدم چنان شد متغیر که گشت
ظلم مبدل به عدل فتنه به امن و امان
کشتی عالم که داشت صد خطر اندر قفا
او به کارش رساند یک نفس اندر میان
شخص اجل آنچه داشت در پس دندان صبر
گفت با اعدای خویش او به زبان سنان
روز مصافش چو خصم در جدل و انقیاد
کرد به خود مشورت با دل و جان طپان
حوصله یک بار اگر گفت بگو القتال
واهمه صد بار بیش گفت بگو الامان
وقت فرس تاختن میفکند بر زمین
زلزله انگیزیش غلغله در آسمان
می‌برد از اژدها افعی رمحش سبق
می‌دهد از ذوالفقار شعلهٔ تیغش نشان
چون کشش شست او پشت کمان خم کند
جان ز جسد رم کند تیر همان در کمان
لنگر صبر و سکون بگسلد از اضطراب
گوی زمین در کفش بیند اگر صولجان
روز مصافش کند حلقهٔ زه گیر را
کوچهٔ راه گریز پیل بزرگ استخوان
خصم به قدر الم گر بخروشد شود
پنبه گوش فلک نقطهٔ غین فغان
شوق بلند آرزو تا به جنابش رسد
خواسته از نه فلک آلت یک نردبان
دور دو شه در میان گشت به او منتقل
با دو جهان عدل و داد دولت طهماسب خان
شاه قزلباش اگر راه فدائی دهد
گرد سرش پر زند روح قزل ارسلان
تا کرم و عدل او نوبت شهرت زدند
سخرهٔ عالم شدند حاتم و نوشیروان
روز کم احسانیش نشئه دریا دلی
گرد برآرد ز بحر دود برآرد ز کان
ای مترشح سحاب کز تو و دوران تو
ملک جهان خرم است خلق جهان شادمان
آن چه تو کردی نبود مدرکه را در خیال
بلکه گذر هم نداشت واهمه را در گمان
تا به میان آمدی با سپه عدل و داد
ظلم سپاهی نهاد پا ز میان بر کران
رخنه گر ملک را زود کشیدی به خاک
ورنه کجا می‌گذاشت خاک درین خاکدان
نقش حیل را بر آب فایده‌هائی که کرد
روبه کج باز رنگ پنجهٔ شیر ژیان
تیغ تو داسیست تیز کز مدد موج خون
از رخ خصم خجل می درود زعفران
کین تو صد خانه داد بیش به باد فنا
خوش اثر نیک داد کینهٔ این خاندان
ظل تو عالم گرفت گرچه نیفتد به خاک
سایهٔ پروسعت از مرغ بلند آشیان
باد مرادی که هست عزم تواش پیشرو
بحر سپر می‌کند کشتی بی‌بادبان
چرخ ز پستی خورد کوب ز سم ستور
موکب جاه تو را گر رود اندر عنان
رستم زور آزما باز نبندد کمر
زور تو را گر شود در صدد امتحان
هم ز تلاشت بود پیل دمان را خطر
هم ز مصافت رسد شیر ژیان را زیان
چشم جدل دیدگان دیده به عین‌الیقین
با ظفر حیدری تیغ تو را توامان
تیغ تو کز خون خصم قطره‌چکان آمده
گلشن فتح تو راست شاخ گل ارغوان
چرخ زبردست اگر با تو فتد در تلاش
بر کمرش بگسلد منطقهٔ کهکشان
عظم تو گنجد در آن لیک چه در قطرهٔ بحر
گر به مکان ضم شود مملکت لامکان
قبله معین نبود تا به زمان تو گشت
بر دو جهان فرض عین سجدهٔ یک آستان
شعشعه را گر کند روی تو مشرق فروز
صد چوبت خاوری سر زند از خاوران
مشعله را گر کند حسن تو مغرب طراز
از عدم آفتاب شام نگردد عیان
گرم به خورشید اگر بنگری از تاب تو
در ظلماتش کنند مهر پرستان نهان
دهر علیل تو شد خسته عیسی طبیب
خلق ذلیل از تو گشت گلهٔ موسی شبان
ضابطه تا دم به دم رو به ترقی نهد
بهر جهان لازم است پادشه نوجوان
گویم اگر کرده است کار مسیح افعی
وجه بپرس و بنه سمع تهور بر آن
کرد مسیحا اگر در بدن مرده روح
در جسد ملک کرد افعی رمح تو جان
گر نه اجل را یکی داشته بودی به کار
جود تو دادی به خلق عمر ابد رایگان
خسرو هند ار دهد خط به غلامی به تو
بی‌طلب از چین رود باج به هندوستان
ای ملک نامدار سایهٔ پروردگار
دادگر کامکار پادشه کامران
گر نشدی بهر فتح قفل جهان را کلید
رمح تو کشورگشا تیغ تو گیتی ستان
ور نه ز فتح تو و رفع مخالف شدی
دفع پریشانی از خاطر کاشانیان
آن چه ز ایشان رسید و آن چه بر ایشان گذشت
حرف به حرف آمدی کلک مرا بر زبان
اول از آن ظلم عام دیگر از آن قتل خاص
وان حرکتها که گشت باره از آن سر گران
فرض شمردن دگر سنت ابن زیاد
بر لب لب تشنه‌ها بستن آب روان
غارت و قتل دگر در دم تسخیر شهر
کز تف این فتنه خاست دود ز صد دودمان
الغرض اینها که شد نیست از آن هیچ باک
کز شفقت گستریست لطف تو تن خواه آن
از همه آن به که هست در عقب از عهد تو
این غم ده روزه را خوش دلی جاودان
پادشها سرور اگر ز طواف درت
از دگران باز ماند محتشم ناتوان
واسطه این است این کز ستمش کرده است
دهر بلیت گمار چرخ اذیت رسان
خسته و مشکل علاج کم زر و پر احتیاج
راجل بی‌دست و پا مفلس بی خانمان
ور ز شعف کرده است مرغ تمنایش را
بیشتر از بیشتر گرد سرت پر زنان
از شعرای زمان داد گرا یک کس است
عابد شب زنده‌دار قاری و اورادخوان
پاس خود اندر دعا از دی وی جو که نیست
ملک بقای تو را بهتر ازین پاسبان
ای شه فرمانروا کز قروق حکم تو
نیست عجب گر شود حکم قضا ناروان
پادشهان در جهان حکم روان تا کنند
پای جهان گرد باد حکم تو را در جهان