غزل شمارهٔ ۴۶

نامسلمان پسری خون دلم خورد چو آب
که به مستی دل مرغان حرم کرده کباب
کار بر مرغ دلم در کف طفلی شده است
آن چنان تنگ که گلشن بودش چنگ عقاب
شاهد عشق حریفیست که گر یابد دست
می‌کند دست به خون ملک‌الموت خضاب
چهرهٔ هجر به خواب آید اگر عاشق را
کشدش خوف به مهد اجل از بستر خواب
لرزه بر دست نسیم افتد اگر برگیرد
به سر انگشت خیال از رخ او طرف نقاب
تو که داری سر شاهنشهی کشور دل
فکر ملک دل ما کن که خرابست خراب
محتشم را دم آبی چو ز تیغت دادی
دم دیگر به چشانش که ثوابست ثواب