غزل شمارهٔ ۴۴۰

گرچه ناچار از درت ای سرو رعنا می‌روم
از گرفتاری دلم اینجاست هرجا می‌روم
رفتنم را بس که میترسم کسی مانع می‌شود
می‌روم امروز و می‌گویم که فردا می‌روم
رفته خضر ره ز پیش اما من گم کرده پی
هست تا سر می‌کشم یا هست تا پا می‌روم
عقل و دین و دل که مخصوصند بهر الفتت
می‌گذارم با تو وحشی انس تنها می‌روم
می‌روم در پی بلای هجر از یاد وصال
اشگم از چشم بلا بین میرود تا می‌روم
گفتیم کی خواهی آمد باز حال خود بگو
حال من در پردهٔ غیب است حالا می‌روم
وای بر من محتشم ز غایت بیچارگی
در رهی کانرا نهایت نیست پیدا می‌روم