غزل شمارهٔ ۳۳۱

رخش شمعی است دود آن کمند عنبر آلودش
عجب شمعی که از بالا به پایان می‌رود دودش
دمی در بزم و صد ره می‌کشد از بیم و امیدم
عتاب عشوه آمیز و خطاب خنده آلودش
میان آب و آتش داردم دیوانه وش طفلی
که در یک لحظه صد ره می‌شوم مقبول و مردودش
چو گنجشگیست مرغ دل به دست طفل بی‌باکی
که پیش من عزیزش دارد اما می‌کشد زودش
من زا لعبت پرستیها دل بازی‌خوری دارم
که دارد کودکی با صد هزار آزار خشنودش
بسی در تابم از مردم نوازیهای او با آن
که می‌دانم به جز بی‌تابی من نیست مقصودش
طبیب محتشم در عشق پرکاریست کز قدرت
به الماس جفا خوش می‌کند داغ نمک سودش