غزل شمارهٔ ۲۷۶

چو غافل از اجل صیدی سوی صیاد می‌آید
نخستین رفتن خویشم در آن کو یاد می‌آید
من پا بسته روز وعده‌ات آن مضطرب صیدم
که خود را می‌کشم در قید تا صیاد می‌آید
اگر دیگر مخاطب نیستم پیشش چرا قاصد
جواب نامه‌ام می‌آرد و ناشاد می‌آید
به خون ریز من مسکین چو فرمان داده‌ای باری
وصیت میکن از من گوش تا جلاد می‌آید
بتان را هست جانب دارای پنهان که خسرو را
به آن غالب حریفی رشک بر فرهاد می‌آید
دلیل اتحاد این بس که خون میرانداز مجنون
به دست لیلی آن نیشی که از فساد می‌آید
دل خامش زبانم کرده فرقت نامه‌ای انشا
که هرگه می‌نویسم خامه در فریاد می‌آید
ببین ای پند گوآه من و بر مجمع دیگر
چراغ خویش روشن کن که اینجا باد می‌آید
چنان می‌آید از دل آه سرد محتشم سوزان
که پنداری ز راه کوره حداد می‌آید