غزل شمارهٔ ۲۰۹

گه رفتن آن پری رو بوداع ما نیامد
شه حسن بود آری بدر گدا نیامد
چو شنیدم از رقیبان خبر عزیمت او
دلم آن چنان ز جا شد که دگر به جا نیامد
چو ز مهر دستانم به سر آمدند کس را
ز خراب حالی من به زبان دعا نیامد
خبر من پریشان ببر ای صبا به آن مه
پس از آن بگو که مسکین ز پیت چرا نیامد
ز قدم شکستگی بود و فتادگی که قاصد
به تو بی‌وفا فرستاد و خود از قفا نیامد
من خسته چون ز حیرت ندرم چو گل گریبان
که رسولی از تو سویم به جز از صبا نیامد
ز کجاشد آن صنم را سفر آرزو که هرگز
ز زمانه محتشم را به سر این بلا نیامد