قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - گویی مرا زبان و دهن نیست

امروز هیچ خلق چو من نیست
جز رنج ازین نحیف بدن نیست
لرزان تر و ضعیف‌تر از من
در باغ، شاخ و برگ و سمن نیست
انگشتری است پشتم گویی
اشکم جز از عقیق یمن نیست
از نظم و نثر عاجز گشتم
گویی مرا زبان و دهن نیست
از تاب درد سوزش دل هست
وز بار ضعف قوت تن نیست
وین هست و آرزوی دل من
جز مجلس عمید حسن نیست
صدری که جز به صدر بزرگیش
اقبال را مقام و وطن نیست
چون طبع و خلق او گل و سوسن
در هیچ باغ و هیچ چمن نیست
لؤلؤ و در چو خط و چو لفظش
والله که در قطیف و عدن نیست
اصل سخن شده‌ست کمالش
و اندر کمالش ایچ سخن نیست
مداح بس فراوان دارد
لیکن از آن یکیش چو من نیست