گزیدهٔ غزل ۵۳۸

روی ای صبا و سلامم به دلنواز رسان
نیاز بنده به آن شوخ عشوه ساز رسان
من آنچه می‌کشم اندر درازی شبها
به روزگار سر زلف او فراز رسان
دلم ببردی و ترسم که دردان رسدت
دلم به زلف نگهدار و درد باز رسان
چو نیم خوردهٔ خود باده بر زمین فگنی
بگو به روح ستم کشتگان ناز رسان