گزیدهٔ غزل ۴۷۵

مرا دل ده که من سنگی ندارم
به جز خون جگر رنگی ندارم
سرور درد خود با خویش گویم
که نالان‌تر ز خود چنگی ندارم
زمن تا صبر صد فرسنگ راهست
ولی من پای فرسنگی ندارم
دهندم پند و بامن در نگیرد
که من عقلی و فرهنگی ندارم